شعر حمید مصدق:
*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
باز گرد ای خاطرات کودکی
...
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویائی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهائی:
بیگمان روزی زراهی دور
میرسد شهزادهای مغرور
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان بزیر رشتههائی از در و گوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد...... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته میگویند
«آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو»
« در جهان یکتاست »
« بیگمان شهزادهای والاست»
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
« شاید او خواهان من باشد »
لیک گوئی دیدة شهزادة زیبا
دیدة مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادان براه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربة سم ستور باد پیمایش
مقصد او ..... خانة دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته میپرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟ »
ناگهان در خانه میپیچد صدای در
سوی در گویی زشادی میگشایم پر
اوست ... آری ... اوست
« آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
نیمه شبها خواب میدیدم که میآیی»
زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
با نگاهی گرم و شوقآلود
بر نگاهم راه میبندد
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت بادهای در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالة خوشرنگ صحرائی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره... قصر پر نورست»
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایة آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربة سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلة خورشید
بر فراز تاج زیبایش
میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیدة حیران
زیر لب آهسته میگویند
« دختر خوشبخت!... »
« دختر خوشبخت!... »
« دختر خوشبخت!... »
قمر الملوک وزیری
|
|
شرح: |
یکی از شیر زنان ایران که در بین هنرمندان معاصر نقش مهمی داشته است قمرالملوک وزیری می باشد که سالیان دراز ستاره درخشان آسمان هنر ایران بود. صدای رسای قمر که از نخستین زنان خواننده ایران در دوران معاصر کشور ما بود علاقمندان شیدایی نظیر تیمورتاش و عارف داشت که استاد مرتضی نی داود توانست او را کشف کند و از او، هنرمندی بسازد که سالیان دراز نامش در هر محفل و جمعی ورد زبان ها بود قمر در کودکی پدر و مادرش را از دست داد و با مادر بزرگ خود زندگی می کرد. نزدیکی با مادربزرگ که خواننده اشعار مذهبی بود نخستین انگیزهً رغبت او به خواندن شد. |
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آنِ دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
گویند شهریار این غزل را در هنگام مشاهده معشوقه سابق خود که به همراه کودکش به گردش روز سیزده آمده بود سروده است. منبعی دال بر مستند بودن این روایت در دست ندارم.
روایت دیگر این است که شهریار در محفل شعرخوانی نشسته بود که پسر بچه ای و در پی او مادرش وارد شد که ثریا معشوقه سابقش بود. او این شعر را در این مجلس سرود.
دش به خیر ... سال هایی که در دبیرستان های تهران تدریس می کردم، دوران سرسبز و خاطره آمیز زندگی ام بود . شاعران، همه گرم و صمیمی بودند از پیران عاشقی چون استاد «مشفق کاشانی» ، و استادان زنده یاد «مهرداد اوستا» ، «نصرت رحمانی» ... و از جوانان آن زمان «اکبر بهداروند» ، «عباس خوش عمل» ، «محمد رضا عبدالملکیان» ، «محمود تابنده» و ...
هرازگاهی دور هم می نشستیم و سروده های چاپ نشده مان را با اشتیاق می شنیدیم و فارغ از نیرنگ روزگار، در لحظاتی بی رنگ تر از آب زلال، جاری می شدیم .
رسم زیبای شاعران و هنرمندان این است که عمق دوستی اینان نیاز به سابقه قبلی ندارد؛ چاپ یک شعر، دل ها را به همدیگر پیوند می دهد و فاصله ها را از میان برمی دارد و در اولین دیدار، گویی هزار سال است که در کنار هم اند .
بگذریم وقتی که دست روزگار برخلاف میل باطنی مرا از حلقه رندان گسست و به دیار فراموشانم، «سراب» افکند، احساس کردم که از قاف آرامش به تنگچال پریشانی سرنگون شدم . عطش دیدار یاران آتشم می زد و نیازمند چشمه شفاف یکرنگی شان بودم، اما سراب بود و سراب ... و دیگر هیچ!
احساس دلتنگی عجیبی می کرم اما هرازگاهی سفر به تبریز و دیدار پیر دلسوخته «شهریار غزل» آبی بود بر آتش دلتنگی ها و نوشدارویی بود بر زخم عمیق اشتیاق!
در غروب دلگیر یکی از روزهای تعطیل عید 1366 که در تبریز بودم و ویترین یکی از کتابفروشی ها را تماشا می کردم، ناگهان دستی را بر شانه ام احساس کردم، برگشتم گویی جهانی را به من هدیه کردند! خلسه سرور در رگ هایم دوید! یکی از دوستان شاعر تهرانی بود همدیگر را در آغوش کشیدیم، عجب تصادف گوارایی!
پس از احوال پرسی و تعارفات روزمره، دوستم اصرار کرد که حتما به دیدار شهریار برویم گفتم: چشم ولی فردا .
گفت: من فردا بعد از ظهر عازم تهران هستم، همین الان؛ لاجرم عزم رفتن کردیم .
انگشت های لرزان دوستم زنگ خانه شهریار را فشرد، در باز شد و پیر عشق و غزل با قامت خمیده و چهره تکیده در آستانه در نمایان شد؛ وارد شدیم . تنهای تنها بود، اتاقش در هم ریخته و کاغذ پاره ها در صحن اتاقش پراکنده .
شهریاری که ، قلمش دشمنان را شمشیر آبدیده و دوستان را گیسوی نسیم دلنواز بود، با لحنی پرمهر و با ابراز خوشحالی از حضور ما جویای حال شاعران تهران نشین شد .
نشستیم و از شعر سخن گفتیم . یکی از کاغذ پاره ها را برداشت، شعری بود درباره «نهضت سوادآموزی» که برایمان خواند، زیبا بود و پر از تکنیک ها و رندی های شاعرانه و شهریارانه!
بعد غزلی شیوا و شورانگیز که در استقبال غزل معروف حافظ
«به مژگان سیه، کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم»
سروده بود، قرائت کرد و وقتی به بیت زیر رسید، باران اشکش باریدن گرفت:
تو با من کی نشستی؟ ماه من تا باز برخیزی
من از بزم تو کی برخاستم؟ تا باز بنشینم
و ادامه داد: هر سطر سطر این شعرها، سرشار از خاطرات تلخ یک عشق نافرجام است .
گفتم: استاد! اکثر شعرهای شما با الهام از خاطره های عشق طاقت سوز فصل جوانی سروده شده اند، خواهش می کنم راز تولد غزل «گوهر فروش» را برای ما بازگو کنید، چونکه سؤال اکثر دوستداران اشعار شما است .
خیال شهریار در آسمان جوانی هایش بال می گشاید، شادابی کمرنگی در چهره اش پدید می آید وزبانش عنان اختیار از کف می دهد و می گوید:
وقتی در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه ام به نامرادی ام کشاندند و حسن و جوانی و آزادگی و عشق و هنرم همه در برابر قدرت اهریمنی زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم، گویی که لاشه خشکیده ام را بر شانه های منجمدم انداخته و به هر سو می کشاندم . بهارم در لگدکوب خزان، تاراج توفان ناکامی شده بود و نیشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پاره پاره می کرد . از خویشتن بریدم و به اعتیاد روی آوردم؛ روزگار طاقت سوزی داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصیل در دانشکده طب وامانده بودم و از عشق شور آفرینم هیچ خبری نداشتم . ازدواج کرده بود نمی دانستم خوشبخت است یا نه؟
تقریبا سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده بودم، روز سیزده بدر با دوستان تصمیم گرفتیم که برای گردش به باغی واقع در کرج برویم تا انبساط خاطری شود .
در حلقه دوستان بودم اما اضطرابی جانکاه مرا می فرسود، تشویشی بنیان کن به سینه ام چنگ انداخته و قلبم را می فشرد، از یاران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتی زیر درختی، تنها نشستم و به یاد گذشته های شورآفرین اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم، ناگهان توپی پلاستیکی صورتی رنگ به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد؛ دخترکی بسیار زیبا و شیرین با لباس های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می نگریست، نمی توانست جلو بیاید و توپش را بردارد . شاید از ظاهر ژولیده ام می ترسید؛ توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش کردم، لبخند شیرینی زد، جلو آمد تا توپ را بگیرد، از معصومیت و زیبایی خاص دخترک، دلم به طرز عجیبی لرزیدن گرفت . دستی به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به سرعت فرار کرد . با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت . وای ... ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله ای نیست ...
استاد در این لحظه مثل صاعقه زدگان به نقطه ای خیره شد، دیگر زبانش نمی جنبید، گویی حس بودن به حس فرسودن مبدل شده بود!
گفتم: استاد ... استاد ... چرا؟ چرا سرتان گیج رفت؟ تمنا دارم، ادامه دهید . من و دوستم، دیدیم که گوهرهای اشک در لابلای چشم هایش درخشیدن گرفت و با صدای خفه ای که انگار ازدرون چاهی عمیق شنیده می شود، گفت:
او بود ... عشق از دسته رفته من ... همراه با شوهر و فرزندش ... !
مو بر اندام من و دوستم راست شده بود، ما نیز درد عشق را همنوا با گریه استاد می گریستیم! !
استاد تکرار کرد: آری ... او بود، کسی که سنگ عشق در برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامی اش، مرزهای شکیبایی ام را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ کرج سرودم:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم ازشیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیم بود
که به بازار توکاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم
تو از آن دگری، رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا! چه کنم لعلم و والا گوهرم